زهراساداتزهراسادات، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

زهراسادات

برف بازی

امسال برف خوبی اومد و زهراسادات بعد از یک هفته که اومد خونه مامانی دید که حیاط خونه مامانی هنوز پر از برفه . تصمیم گرفت یه آدم برفی درست کنه البته تنهایی که نمیشد. با خاله مریم ...
16 بهمن 1392

کله ارمک

پنج شنبه 92/08/02 روز عید غدیر بود اما امسال برخلاف سالهای قبل بابای زهراسادات تصمیم گرفت که روز عید رو خونه نباشه و بریم بیرون از شهر که همگی حال و هوایی عوض کنیم. بخاطر همین از چهارشنبه شب زهراسادات و بابا و مامان با مامانی و خاله مریم و دایی محسن همه باهم با ماشین بابای زهراسادت رفتیم باغ یکی از دوستای دایی سعید ، آقای برفی روستای کله ارمک . آقای برفی مرد فوق العاده مهربونیه بخاطر همین ما بهش می گیم بابابرفی. تا جمعه عصر اونجا بودیم و عصر رفتیم به طرف زیارت هلال بن علی . نماز جماعت ظهر رو اونجا بودیم و بعد برگشتیم. این 2روز خیلی خوش گذشت آخه توی باغ بابابرفی 1تاب و الاکلنگم بود که زهراسادات هرموقع که دلش می خواست می تونست بازی ک...
8 آبان 1392

اول مهر کلاس دوم

شب تا دیروقت بیدار بودی و هر چی مامان گفت که بخواب صبح خواب می مونی گوش ندادی. آخرشم مامان گفت : زهرا صبح یک دفعه بیشتر صدات نمی کنما! بالاخره خوابیدی اما دلت که به خواب نبود آخه شب قبلش هم برای خانم معلمت یک دسته گل کوچولو گرفته بودی . مامانت می گفت تا صبح چند سری از خواب بیدار شدی و از مامان ساعت رو پرسیدی (از ترس اینکه خواب بمونی ) خلاصه صبح ساعت ٦ بیدار شدی و صبحانه خوردی و آماده رفتن شدی. اینقدر ذوق و شوق رفتن داشتی که ساعت ٦:٤٥ از خونه با مامان رفتی طرف مدرسه . وقتی رسیدی مدرسه بعد از آقای سیدی (بابای مدرسه) تو اولین کسی بودی که رفته بودی مدرسه . آقای سیدی تازه داشت حیاط رو آبپاشی می کرد کم کم یکی یکی بچه ها از راه رسیدن. روز شی...
19 مهر 1392

8 ساله شدی . تولدت مبارک

امسالم مثل تقریبا هرسال خونه مامانی تولد گرفتی . البته با این تفاوت که امسال اصلا تا حدود ساعت 12 صبح خبر نداشتی که قراره مامان بابا برات تولد بگیرن.در صورتی که از چند روز قبل کادوهات رو همه گرفته بودیم و روز قبلش هم مهمونات دعوت شده بودند. چهارشنیه 92/07/10 رفتم برات وسایل تولد رو گرفتم . شب بعد از کارم با دایی محسن نشستیم بادکنک هارو بادکنیم که چشمت روز بد نبینه . یهو یه بادکنک تو چشم خاله مریم ترکید. درد و سوزش فوق العاده زیادی داشت . مامانی خاله مریم رو برد بیمارستان و دکتر بعد از معاینه چشم خاله مریم رو پانسمان کرد و گفت باید چند روز بسته باشه. بخاطر همین خاله مریم پنج شنبه رو سر کار نرفت و موند خونه. مهمونات مائده ، ریحانه ، ال...
19 مهر 1392

خبرای این روزا

من در تابستان امسال به دو مسافرت رفتم . من با خاله مریم و مامان به تهران رفتیم و برای عروسی عموعلی یک لباس عروس قرمز خوشگل خریدیم. بعد از چند روز قرار بود که ما به مشهد برویم اما اول به قم رفتیم و زیارت کردیم سپس به راه آهن رفتیم  و سوار قطار شدیم.در قطار به من خیلی خوش گذشت. در مشهد ما چند روز در هتل بودیم و قرار بود بعد از آن به خانه ی عمویی بابای کیارش برویم اما آنها به تهران اثاث کشی داشتند برای همین ما هم با آنها به تهران رفتیم. راستی چندروز است که بچه ی دایی سعید به دنیا آمده است و من خیلی خیلی او را دوست دارم.بچه دایی سعید پسر است و میخواهند که اسم اورا پوریا بگذارند. پوریا همیشه خواب است و من نمی توانم چشمهای قشنگش را ببینم....
11 شهريور 1392

بدون عنوان

داستا ن دوم : خرگوش چطوری دمش را از دست داد یک روز خرگوش روباه را دید که چند تا ماهی در دست داشت. خرگوش از او پرسید این ماهی ها را از کجا گرفته ای ؟ به نظر خوشمزه می آید. روباه می خواست به خرگوش کلک بزند پس به او گفت: این را از رودخا نه گرفته ام .اگر تو هم امشب به رودخانه بروی و دم خود را در آب بی اندا زی فردا صبح به دم تو چند تا ماهی چسبیده است .   خرگوش به  خا نه برگشت و مقداری هویج آب دار و نو شیدنی گرم و سبد برداشت . این ها را توی سبد گذاشت . شا ل را برداشت کلاه قرمزش را سر کرد پا لتو را پو شید و به طرف رود خا نه رفت . خرگوش روی سنگی توی رودخانه نشست . و دم خود را در آب انداخت . صبح که خرگوش بیدارشد . با خود گفت...
5 تير 1392

داستان اول

داستان اول : خرگوش و ظرف عسل یک  روز خر گوش دید روباه را که از خانه اش  بیرون رفت0 خرگوش یواشکی به خانه ی روباه رفت . و به آشپز خانه رفت اما روی میز نان و پنیر بود. او به سمته کمدرفت اما در کمد هم فنجان و نعلبکی بود . ناگهان روی کمدظرف عسل   را دید. دستش را دراز کرد. تا عسل را بر دارد اما عسل ریخت.تمام تنش پراز عسل شد.خرگوش گفت: اگر بروم بیرون زنبورها فکر می کنند عسل آن ها را دزدیده ام.  اگر اینجا هم بمانم روباه مرامی گیرد .خرگوش شروع به لیس زدن بدنش کرد اما هرچه لیس زد عسل ها پاک نشدند. نا گهان  به طرف جنگل دوید تا با برگ ها عسل ها را پاک کند اما فکر خوبی نکرده بود . همه ی حیوانات از خرگوش  می ت...
24 خرداد 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زهراسادات می باشد